داره میره. خیلی ساده. رفتن یه کلمه ی خیلی ساده اس ولی… امروز معناشو با تموم وجودم دارم درک میکنم. میرم نزدیک پنجره و از پشت شیشه های بخار گرفته، رفتنشو تماشا میکنم. روزایی رو یادم میاد که از ترس از دست دادنش، غرورمو زیر پام له کردم. بارون تندی که میباره، باعث میشه که بدوه. دلم میخواد برم جلو و برش گردونم. عقلم و احساسم درگیر شدن. منتظر میمونم یکیشون پیروز بشه. احساسم داد میزنه: تو برو و برش گردون! یه لحظه مکث میکنم ولی بعد برمیگردم ولی بعد با تموم توانم به طرفش میدوم. بهش که میرسم، حیرت رو نگاهش میبینم. میگم: به خاطر عشق مقدسمون، یه فرصت دیگه به هم بدیم. صدای آروم ترکیدن بغضشو میشنوم. یه لبخند میزنم چون فهمیدم که میمونه. یه کم بعد، دست تو دست هم به طرف آشیانه ی گرممون به راه میفتیم. میریم که از نو بسازیمش.
هیچ وقت دیر نیست، ولی برای بعضی ها چرا. مواظب این بعضی ها باشید تا برای دومین بار بهشون فرصت ندین.

|